سقراط و شاهکاری ناممکن: زنده مردن و بدون تسلیم، تا به آخر ماندن.
......
سقراط این امکان را داشت که با طلب عفو از دادگاه خود را از مرگ نجات دهد ولى او نپذیرفت که از عوامى که مدام مورد سخره او بود طلب بخشش کند. نقل مى شود که دوستان او امکان فرار وى را از زندان فراهم ساخته بودند ولى او از فرار نیز امتناع ورزید و در نهایت جام شوکران را سرکشید. مشق مرگ سقراط هیچ چیزش در زندگی برازندهتر از ترک زندگی نبود. جان سپردنش همچون جان سپردن کسی بود که نیک آموخته باشد که به هنگام مرگ، گرانبهاترین چیزش را همچون بیبهاترین چیز دور افکند. مرگ سقراط به سال 399 پیش از میلاد رخ داد. این مرد یونانی، همواره چنان زندگی کرده بود که میخواست و درست میدانست: مردی که خداوندگار فلسفه و دانایی بود، اما خود را نادانترین مردمان میدانست. او عیب ونقصهای دموکراسی، تمایل آن به انحراف و عوام فریبی را به باد انتقاد میگیرد. سقراط بر رهایی از تن، شجاعت اخلاقی، خویشتنداری و دوستداری دانش تأکید میکند و حقیقت دانایی را در این صفات میبیند. تفکر و تعقل یگانه دارایی حقیقی انسان است که با هیچ ثروتی همسان نیست و بر تمامی ارزشها برتری مییابد. سقراط دلایلی بر حیات پس از مرگ اقامه میکند. لبّ سخن این است که ما دانایی خود را از جای دیگر میآوریم و سرچشمه دانایی ما آدمیان در دنیایی دیگر است. علم، معنا و رنگی آن سویی دارد و از این رو به جهان برین متعلق است.
«سقراط به ما آموخت که باید به عقل آدمی ایمان بورزیم، ولی در عین حال از تفکر جزمی برحذر باشیم؛ باید هم از منطقگریزی یعنی بیاعتمادی به نظریه و عقل بپرهیزیم و هم از نگرش جادوزده کسانی که از فرزانگی بت میتراشند.» تمام زندگی و سپس مرگ سقراط در تعلیم این سخن گذشت. سرانجام نیز مرگ او صادقانهترین گواه بر درستی زندگی او بود. فیلسوفی راستین بودن چنین مرگی را در پی میآورد؛ مرگی که با جاودانگی همراه است. « به سان سقراط محروم بودن بهتر است تا به سان ابلهی متنعم.»
«سقراط چنان بیباک و مشتاق به پیشواز مرگ میشتافت که از هر چه میگفت و میکرد شادی و خرسندی میبارید و پیدا بود که انتقالش به جهان دیگر به خواست خداست و در آن جهان کسی نیکبختتر از او نخواهد بود.» سقراط نخست از دوستانش میخواهد که همسرش را که شیون میکند و بر سر و سینه میکوبد بیرون ببرند. بعد وقتی که جای زنجیرهایی را میمالد که از پایش برداشتهاند، سخن از ارتباط همیشگی رنج و راحت میگوید. دمی پیش رنج زنجیری بر پا و اکنون راحت برداشتن آن. زندگی همواره در این دو سویه رنج و راحت میگذرد.
به نظر سقراط: «به جای یافتن راهی برای حفظ زندگی، راه دیگری بیابیم، راهی آسانتر و مطمئنتر و آن نترسیدن از مرگ است.» سقراط می گفت: «نه تنها از مرگ نمیهراسم بلکه شادمانم که پس از مرگ زندگی دیگری هست و چنان که همواره گفتهاند نیکان سرانجامی بهتر از بدان دارند.» چرا ما از مرگ هراسانیم؟ آیا به سبب این است که از مرگ چیزهایی میدانیم؟ ما از مرگ چه میدانیم که از آن میهراسیم؟
سقراط در رساله دفاعیه میگوید: «از مرگ ترسیدن، هیچ نیست جز این که آدمی خود را دانا بپندارد بی آن که دانا باشد، یعنی چیزی را که نمیداند گمان کند میداند. چه هیچ کس نمیداند مرگ چیست و نمیتواند ادعا کند که مرگ برای آدمی والاترین نعمتها نیست. با این همه مردمان از آن چنان میترسند که گویی به یقین میدانند مرگ بزرگترین بلاهاست. پس کسی که از مرگ میترسد خود را درباره آن دانا میپندارد بی آن که دانا باشد.»
سقراط استدلال میکند که مرگ جدایی روح از تن است و فیلسوف راستین نیز همواره به روح بیش از تن بها میدهد. و چه وقت بهتر از زمانی که روح بی قید و بند تن به سیر آزادانه بپردازد و به آزادی مطلق برسد.
گریز از گفتوگو برای کشف حقیقت به نظر او گونهای بیماری است: «برای آدمی هیچ بیماری بدتر از آن نیست که از بحث بیزار شود و بگریزد و بیزاری از بحث درست، از بیزاری از آدمیان پیدا میشود.»
سقراط آرامش پیامبرگونی دارد که هیچ آشفته نمیشود: «هنگامی که مرگ به آدمی روی میآورد جزء فنا پذیر آدمی میمیرد و جزء مرگناپذیرش از فنا و نابودی مصون میماند و از حیطه تسلط مرگ میگذرد... اگر روح مرگناپذیر است پس همه ما ناچار باید نه تنها در طی زمانی که زندگی نامیده میشود، بلکه همواره در اندیشه آن باشیم و بدانیم که غفلت از این کار عاقبتی وخیم دارد... ولی چون مسلم گردید که روح مرگناپذیر است پس برای رهایی از بدی یک راه بیش نیست و آن این که خوب شوند و تا آنجا که میتوانند گوش به فرمان خرد فرا دارند.»
سقراط وصیتی ندارد و می گوید: «هیچ سفارشی ندارم جز آنچه همیشه گفتهام. در اندیشه روح خویش باشید و این بهترین خدمتی است که به من و فرزندانم و به خود میتوانید کرد.»
سقراط می گوید: آنجا که کسی میمیرد همه باید خاموش، بر خود مسلط و آرام باشند.»
سقراط به شکلی اساسی در جستجوی آن چیزی است که گفته میشود." چیست" پرسشی است که همواره مطرح میکند. زیبایی چیست؟ یا شجاعت؟ یا عدالت؟ یا تقوی؟ هدف هرگز تعریف ظاهری یک واژه یا ردیف کردن مثالها نیست. مقصود یافتن یک اندیشه و بیرون کشیدن یک مفهوم است. چه چیز در پس ِ این کلمه قرار دارد. در کاربردش، واقعاً به چه میاندیشیم؟ اصلاً آیا به چیزی میاندیشیم؟ فکر میکردیم میدانیم اما هیچ نمیدانیم.
جمع بندی کنیم. اندیشمندی که کوشش در بیدار نگهداشتن جامعهی زمان خود را دارد، فردی که نقش آشوبگر را ایفا میکند، در شکار توهمات و ظاهر فریبان است، مردی که حقیقت ونیکی را تعقیب میکند تا حدی که میتواند، به جای آسوده خفتن، به مرگ آرام تن در دهد... آیا کسان بسیاری با این خصوصیات میشناسید؟ فکر نمیکنید که به شدت با فقدان چنین افرادی روبه رو هستیم؟ آنان غایبند یا اصلاً وجود ندارند؟
و این روش ِ سقراط است برای جاودان زیستن.